واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

گفت‌و‌گوی آن دهن، اندیشه بی‌جا می‌کند

گر تواند کرد، او را بوسه پیدا می‌کند

خنده در عین سخن یارم نه بی‌جا می‌کند

گفت‌و‌گو در می‌فشاند، لب بغل وامی‌کند

کس ندارد ره به دل از دورباش غمزه‌اش

ورنه افغانم اثر در سنگ خارا می‌کند

کار ما را می‌کند کوتاه آن زلف دراز

کوتهی در حق ما آن چشم شهلا می‌کند

خود به خود آیینه هم چشم دل زارم نشد

چشم حسن او ز زیر سنگ پیدا می‌کند

می‌توان واعظ لب از حرف شکایت بست، لیک

استخوانم در شکستن سخت غوغا می‌کند!