واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

آشنایی بتو عیب است که بیگانه کند!

کیست شمشاد که گیسوی ترا شانه کند؟!

بند غم هر که کشد، قدر رهایی داند

عاقلم کرده از آن عشق، که دیوانه کند

آن چه مژگان دراز است، که گر خواباند

میتواند مه من زلف بآن شانه کند

آن زمان عاشق سودازده غم نشناسد

کآشنایی تواش از همه بیگانه کند

روز گردد، باسیران تو چون شام سیاه

پنجه مهر اگر زلف ترا شانه کند

میتواند به نگاهت سر راهی گیرد

عشق اگر تربیت جرأت دیوانه کند

غیر شمشاد که دارد بقدت نسبت دور

که تواند که سر زلف ترا شانه کند؟!

همچو دندان بلب از حیرت رویت ما را

قدم اشک بهر جا که رسد خانه کند

شاهی کشور آسودگی از واعظ ماست

این نه کاریست که هر عاقل و فرزانه کند