واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

از سعی تیشه، چون دل فرهاد نشکند؟

آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!

عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب

سیمای آتش از دم حداد نشکند

پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست

از پیچش ورق خط استاد نشکند

گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن

سخت است اینکه خامه فولاد بشکند

واعظ چه گل ز عشق تو چیند، که هر نفس

خار غمیش، در دل ناشاد نشکند؟!