هر گه آن مه، رخ بنماید از پی دفع گزند
میکند در مجمر دل عقده های کار سپند
عقده ام از کیست در دل؟ از بلائی آفتی
چون نزاکت زود رنج و، چون ملامت دلپسند!
چون خموشی، راز دارو، چون سخن حاضرجواب
چون اثر بیگانه خوی و، چون دعا بالابلند
چون توان جست از کمند سرکشی کز حیرتش
تاب را پای برون رفتن نباشد از کمند؟!
میکنیم از درد او فریاد، در هر کوچهای
گرچو موسیقار میسازند ما را بند بند
گر بپرسد کیست از ما این چنین نالان؟ بگو:
واعظ بیچاره آشفتهحال دردمند