واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمی‌داند

ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمی‌داند

به آب چرب و نرمی، تازه‌ام دارد ز بس لطفش

چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمی‌داند

به عشق دوست، می‌زیبد گرفتن ملک دل‌ها را

کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمی‌داند

مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد

که هر بی‌پا و سر در مملکت میری نمی‌داند

چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش

که شام غربت من، تیر دلگیری نمی‌داند

نمی‌پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز

سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمی‌داند

دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود

که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمی‌داند

بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش

سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمی‌داند

ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی‌گیرد

شرر از بهر آن قدر جوان میری نمی‌داند

به نفرین کفچه کف‌ها، از آن رو بر فلک دارد

که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمی‌داند

ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را

زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمی‌داند

از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی‌دل

کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمی‌داند