پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
آنچه درویش از نگههای توانگر میکشد
به سکه صوفی در تلاش پایه منصوری است
گر فتد داری به دستش، خویش را برمیکشد
گر به گردون رفتهای، آخر بود جای تو خاک
طفل هرجا هست، خود را سوی مادر میکشد
از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش
رشته با آن ناتوانی بار گوهر میکشد