آن را که به دل هیچ به جز یار نباشد
غمهای جهان را بدلش بار نباشد
برمن قلمی نیست چو سلطان هوس را
غم نیست گرم جامه قلمکار نباشد
ویرانه ما را که از آن پا برکابیم
چون خانه زین، گو در و دیوار نباشد
لرزد بسرش چتر شهنشاهی کونین
آن را که بسر منت دستار نباشد
آن را که بسر خلعت فخر است ز فقرش
از اطلس (و) دیباش چرا عار نباشد؟!
از دایره رسم جهان، من که برونم
گو کار من خسته بپرگار نباشد
دلگیر کدورات جهانم، که مبادا
آیینه دل قابل دیدار نباشد
آن مهر ز بیطالعیم پرده نشین است
کافر بچنین روز گرفتار نباشد
طاق دل درویش، ترا مصرف زر بس
گو طاق رواق تو طلاکار نباشد
جایی که نه بینند ز صورت سوی معنی
چون واعظ ما صورت دیوار نباشد؟!