واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد

دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد

نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را

مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد

تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد

ترا کی ای ستمگر، رنگی از دل‌های خون باشد؟!

بگرد خاطرم پیوسته گردد، لعل نوشینش

همینم لاله سیراب، از باغ جنون باشد