واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

از جگر خوناب اشکم خوش به سامان می‌رسد

وه چه رنگین کاروانی از بدخشان می‌رسد

می‌رسد صد ره مرا از ناتوانی جان به لب

تا نگاه حسرت از چشمم به مژگان می‌رسد

می‌کشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا

می‌رسد تا بر لبت، جان بر لب نان می‌رسد

نیست از الوان نعمت‌ها، به جز زحمت ز تو

همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان می‌رسد

رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند

خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان می‌رسد

چهره دل می‌کند پاک از غبار یاد شهر

دست واعظ گر به دامان بیابان می‌رسد