واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

میرود فکر جهانم، که ز کار اندازد

مگر این بار ز دوشم غم یار اندازد

دل که بی عشق شد، از رحمت حق دور شود

مرده را موجه دریا، بکنار اندازد

نتوانم نفسی زنده بمانم بی او

اگر آن شعله بدورم چو شرار اندازد

کار خورشید جهانتاب کند با شبنم

بر سر آن سایه که نخل قد یار اندازد

نیست آسایش تن، در سفر رفتن دل

عشق را قافله یی نیست که بار اندازد

دل سیه مست جوانی شده واعظ، شاید

صبح پیریش ازین می بخمار اندازد!