واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

حبذا زور جنون، مغلوب زنجیرم نکرد

مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد

همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا

برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد

خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم

کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد

بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من

هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد

من کیم؟دیوانه یی سرمست کز زور جنون

هیچ کس جز حلقه اطفال زنجیرم نکرد

آرزوی خلوتی هرگز در آن صورت نبست

هیچ جا چون خانه آیینه دلگیرم نکرد

شهر پاکان را، ندیدم زیرپا مانند سیل

پیری از کوه جوانی تا سرازیرم نکرد

خوان دنیا در خورند اشتهای حرص نیست

جز قناعت نعمتی واعظ از آن سیرم نکرد