واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

بسرمه نرگس او الفت دگر دارد

دگر چه فتنه ندانم که در نظر دارد

چو تار زلف که از شانه اش فزاید حسن

ز بهله موی کمر جلوه دگر دارد

برحم خویش بگو تا کناره بگزیند

که ابر دود دلم بارش اثر دارد

نه ناله سرسنگ است اشک گلرنگم

که ریشه همچو رگ لعل در جگر دارد

نگه نکردن او سوی ما، بس است دلیل

که با شکسته دلان گوشه نظر دارد

رود بدیدن خود از دل چو آینه اش

چو دوست واعظ ما را ز خاک بردارد