دل منعم، ملول از گفتگوی زر نمیگردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد
ز شغل خویش گو نالند کم، این اهل منصبها
که هرکس پای درد سر ندارد، سر نمیگردد
به سر عشق جهانپیما نگردد سنگینپا
که هرگز بهر کشتی بادبان لنگر نمیگردد
نه هر معنی به اندک لطف باید بر زبان آید
بود هرچند گل رنگین، گل خنجر نمیگردد
ز مفلس معتبر نبود سخن، هرچند حق باشد
که نقش سکهٔ رایج هیچجا بیزر نمیگردد
نگردد عشق تا کامل، نسازد با گریبان سر
که خاکستر نگیرد شعله تا اخگر نمیگردد
چه غم گر خصم کج رو از حسد پوشد هنرهایم
ز صیقل گوهر فولاد بیجوهر نمیگردد
پریشانخاطران را، در جبین نورد گر باشد
پریشان تا نگردد شمع، روشن تر نمیگردد
غرض آمیز نبود گفتگو، اخلاصکیشان را
گلآلود آب صاف از جدول مرمر نمیگردد
ز ذکر آتش آن چهره دارم سینهٔ گرمی
که میریزد دو چشمم سیل و دامن تر نمیگردد
کجا از محنت گیتی شوند آزادگان باطل؟
که سوزی سنگ را هرچند، خاکستر نمیگردد
به زینت کی توان پوشید عیب بیکمالی را
که بیاسلوبی خط گم در آب زر نمیگردد
دلی باید که بشناسد حق دلسوزی پندم
که بیآیینه روشن قدر خاکستر نمیگردد
ز وحشت میرمد زین دلسیاهان گفتهٔ واعظ
اگر نه نالهاش از کوه هرگز برنمیگردد