زبان حال عاشق، آن زمان غمّاز میگردد
که در دل بیقراری همنشین راز میگردد
کشد از همنشینان رازهای دل به رسوایی
نفس چون همدم نی میشود، آواز میگردد
چنان دلبسته یاد جمال اوست افغانم
که همراه نفس از لب به خاطر بازمیگردد
گرفتم سرمه را با چشم او یک جا توان دیدن
نگاه شوخچشم او، چرا با ناز میگردد
ز بس خاک دیار عشق دامنگیر میباشد
نمیدانم صدا از بیستون چون بازمیگردد
چه سوز است اینکه پنداری شرار از شعله میریزد
زبان واعظ ما چون سخنپرداز میگردد