واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گردد

سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید زیان گردد

امانت دار حرف خود، مگردان ساده لوحان را

نفس در خانه آیینه، نتواند نهان گردد

چنان جمعیت خاطر بود در عالم وحدت

که تنهایی درین ره، میتواند کاروان گردد

چنانم گشته دامنگیر، ذوق گوشه عزلت

که نتواند بحرف سیر فردوسم زبان گردد

ز تندی برندارد دست بدخو، بعد مردن هم

ز نفرین گر شود سنگ سیه، سنگ فسان گردد

شود بی صبر، زود از تنگی احوال فریادی

نفس تا پا نهد در تنگنای نی، فغان گردد

بود همراهی افتادگان بر دست و پاداران

مدار آسیا از پهلوی آب روان گردد

ز بس بر طاق دلها نیست جا بالانشینان را

از ایشان صدر مجلس در نظرها آستان گردد

خدنگ آه واعظ از دل سختش به سنگ آمد

نگاه عجز می‌خواهد به او خاطرنشان گردد