واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

زندگی شد همه نابود، پی بود عبث

قدم سعی درین بادیه فرسود عبث

کفن از تار امل بافی ما ماند به ما

در جهان این همه جان کندن ما بود عبث

بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی

بوده است این در و دیوار زراندود عبث

جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت

دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث

شد جوانی و، ندیدیم بجز کلفت از آن

ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث

تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر

ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث

نه درم بر درم افزود ز امساک ترا

داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث

طامع از دردسر حرص نیاسود دمی

صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث

تیره جان، زود جدایی کند از روشندل

الفت شعله بود این همه با دود عبث

دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا

واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث