واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

در چشم شناسای ره و رسم امانت

دزدیدن گردن بود از تیغ خیانت

پوشیده نظر، دیده ور از یاری مردم

کور است که دارد ز عصا چشم اعانت

یک فایده خواری ما اینکه عزیزان

دیگر نتوانند بما داد اهانت

چیزی به بها کس ندهد جنس گران را

ای خصم به ما این همه مفروش متانت

مالت بود از وارث، از آن رو نکنی صرف

ای خواجه ممسک، به تو ختم است دیانت

واعظ به نفهمیدگی خویش کن اقرار

با لاف فطانت نشود جمع فطانت