واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

گریه خونین ترا از ناله های ما گرفت

عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت

کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها

تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت

شادکامی های عالم گر یکی سازند دست

کی توانند ای غم جانان ترا از ما گرفت

هرچه از ما برد گیتی، کردمش از جان حلال

زور ایمان کو که بتوانم دل از دنیا گرفت؟

کام می جویی ز گیتی؟ جز ز پستی دم مزن

کز ره پستی توانی گوهر از دریا گرفت

پشت گردانند طاقتها، چو آرد عشق رو

پیش سودای تو نتوانند سرها پا گرفت

حرف واعظ هر دم از شاخی به شاخی میپرد

پند او کی میتواند در دل ما جا گرفت