واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

چشم بگشا سرو آزادم، ببین احوال چیست؟

گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟

با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو

دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟

با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون

میرسد مردن بفریادم، ببین احوال چیست

گاه در صحرا و گه در کوه می سازم وطن

گاه مجنون، گاه فرهادم، ببین احوال چیست؟

نیست تن را آن توانایی که سازد جان نثار

گر به مکتوبی کنی یادم، ببین احوال چیست؟

بر ضمیرت عرض کردم حال هرکس را که بود

خود بیاد خود نیفتادم، ببین احوال چیست؟

کس نداند زنده ام، یا مرده، هستم نیستم

خسته ام، آزرده ام، شادم، ببین احوال چیست؟

بوی زلفت پا فشرد و، دل زدست من گرفت

جای یادت را ز کف دادم، ببین احوال چیست؟

صرصر غم تند و، من از بسکه هستم ناتوان

میکند از جای فریادم ببین احوال چیست؟

هرزه گو زان گشته ام واعظ که بی او رفته است

لذت خاموشی از یادم، بین احوال چیست؟