واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست

بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست

گرش بود نظری، با سگان درگه خویش

نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست

بنای حسن ز اول نهاده اند بناز

به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست

چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن

ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست

غم از دورویی ابنای روزگار مدار

که پنج روز دگر کارها همه یکروست

ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود

شود خیال که، خالش بگوشه ابروست

نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون

خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست

خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست

اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست