واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

خود کوه لنگری و، دلت سنگ خاره است

لعل تو آتش است و، تکلم شراره است

خود قندی و، دو لعل تو قند مکرر است

خود عمری و، دو زلف تو عمر دوباره است

سرو قد تو، ساعد دست ستمگریست

گرد سر تو گشتنم، آن را چو یاره است

هرجا ز پا نشست، گلستان چه پیشه است

هرجا ز جای خاست، قیامت چه کاره است؟

یک مسلخ است عالمی از دست و خنجرش

هر نیش خار، لخت دلی را قناره است

آنجا که حرف اوست، سخنها خموشی است

جایی که یاد اوست، سویدا کناره است

آخر کجا رسید، ببین کار عاشقان

پروانه هم ز سوختنی در شماره است

آنجا که صبر ماست، بلاها چه پیشه اند؟

جایی که درد اوست، صبوری چه کاره است؟

واعظ چو یافت عمر ابد از خیال دوست

از دوریش، بغیر نمردن، چه چاره است؟