واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

پیری رسید و، قامت از آن در خمیدن است

کز پای، وقت خار علایق کشیدن است

مقراض وار شد چو قد از پیریم دوتا

معلوم شد که از همه وقت بریدن است

نور نگه بدامن مژگان کشید پای

یعنی که وقت پای بدامن کشیدن است

چین بر رخم چگونه نیفتد؟ که روز وشب

چون عمر، باد تند روی در وزیدن است

دیگر بگو چه تخم امل میتوان فشاند؟

اکنون که وقت سبزه ز خاکم دمیدن است

سیب ذقن گزیدن خوبان، دگر بس است

هنگام پشت دست بدندان گزیدن است

برچیده میشود چو بساط بزرگیت

دیگر چه جای این همه بر خویش چیدن است

دامان دل بچنگ هوس میدهی کنون

کز دست خویش، وقت گریبان دریدن است

دستت بزیر سنگ دوصد بار مانده است

اکنون که وقت دست ز دنیا کشیدن است

از کار شد دو بال جوانی و، پیریت

دل در هوای عیش همان در پریدن است

خوش نوبهار عمر به تعجیل میرود

برخیز چشم من، که علاجش دویدن است

افگنده عقل طوق گریبان بگردنم

زور جنون کجاست؟ که روز دریدن است

از یار و دوست، وقت سلام وداع شد

قامت مرا برای همین در خمیدن است

واعظ خموش، موعظه گفتن دگر بس است

من بعد وقت موعظه خود شنیدن است