در دلت آن نه رشته امل است
چشم دید ترا رگ سبل است
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
حادثات جهان چو سیلاب است
خاکساری در او فراز تل است
همه جا پیروند سوختگان
اسب را جای داغ بر کفل است
نیست در سینه یاد حق در کل
جزو چندی چه شد که در بغل است؟
نیست غم را به دردمندان کار
نکشد با مو سری که کل است
دل بی غم که نیست شاهان را
اهل دل را همیشه در بغل است
راستی قوت ضعیفان است
که عصا دست گیر پای شل است
دل بیدرد، درد بیدرمان!
چشم بی گریه، علم بی عمل است
این همه قول! کو عمل واعظ
بندگی نی قصیده و غزل است