واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

بر عدو پشت نکردن سپر است

تیغ خونریز دلیران جگر است

نشمرد کس هنر امروز به هیچ

در شمار آنکه کنون هست، زر است

خوی خوش با همه کس میسازد

هیزم آتش گل، چوب تر است

سر ما و، ره یاران عزیز

پای این راه، گذشتن ز سر است

نیست کامی که از آن حاصل نیست

بهر ما نخل دعا، شاخ زر است

بی تعلق رود آسان ز جهان

سبکی راحله این سفر است

نام امروز ز مالست بلند

سکه را حکم ز بالای زر است

سرو بستان محبت، آه است

چشمه کوه غمش چشم تر است

تاب نگذاشت دگر در جایی

این چه تاب رخ و تاب کمر است؟

هنری نیست هنرور گشتن

به هنر فخر نکردن هنر است

میبرد گریه کدورت از دل

صافی آینه، از چشم تر است

سخن خصم، تو نشنیده شمار

سپر تیغ زمان، گوش کر است

چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟

نقش پا قافله این سفر است

نفس از حرف لبت گشته چنان

که نی از ناله من، نیشکر است

فکر سامان نکنی در ره عشق

که در این مرحله سر در خطر است

پیش این قدر مدانان، خوبی

گوشوار سخن و گوش کر است

رفعت شاه ز درویشان است

در هما بال فشانی ز پر است

گرچه بس قدر سخن هست، ولی

خامشی واعظ، حرف دگر است!