واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

کدخدایی یک قلم، رنج و غم و دردسر است

خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تر است

دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا

طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست

کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام

اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است

احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید

چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است

خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است

کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است

چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود

آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است

در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی

کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است

یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟

پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟

پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز

تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است

دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین

هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است

در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است

گر بود گوشی، نصیحت‌های واعظ گوهر است!