واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

عالمی چون شهر کوران از غبار کثرت است

حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است

سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر

چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است

چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست

سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است

پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود

روزن این خانه تاریک چشم عبرت است

جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد

رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است

در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند

هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است

زان خریداری ندارد گوهر والای فقر

کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است

ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد

چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است

خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن

نرمی گفتار، آب بوستان عزت است

بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن

گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است

جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست

با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است