واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

نکهت از زلف کجش سودائی سر در هواست

شانه در گیسوی او، دیوانه زنجیر خاست

فارغ از آزار چرخ از بی وجودی گشته ام

دانه من چون شرر ایمن ز سنگ آسیاست

ترک خود کن اول، آنگه هر چه میخواهی بخواه

دست چون از خویش برداشتی دست دعاست

سعی ما گرهست ناقص، فیض جانان کامل است

دست ما هرچند کوتاهست، زلف او رساست

میدهد، افتادگی تسکین تندیهای خصم

خاکساریها درین طوفان، چو خاک کربلاست

از تو لاف بی نیازی سخت باشد ناپسند

تا دل از صدرنگ خواهش پر چو کشکول گداست

بسکه یاران در ره حق برخلاف مقصدند

هادی این راه وقت بازگشتن رهنماست

بر قماش جامه نازند این خودآرایان اگر

بر تن ما نیز عریانی قبای ته نماست

دست داد امشب حنا را، رخصت پابوس او

از حنا کمتر نه یی ای گریه، وقت دست و پاست

چون ز خود بیرون نهی پا، وقت عرض حاجتست

از تو چون خالی شد آغوش تو، محراب دعاست

خلق کن با سائلان، نبود عطا گر دسترس

روی خندان از کریمان نایب دست سخاست

خواب آسایش اگر خواهی کنی واعظ دمی

بی سرانجامیت بالین، خاکساری متکاست