به پیری آنچنان گردیدهام از ناتوانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
گداز آتش هجران او جایی که زور آرد
توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
ز بار غم چه پروا؟ لیک یار آید چو در گفتن
از آن ترسم که از جا درنیایم از گرانیها
اگر خورشید رخسار تو در پیش نظر باشد
چو ماه نو ز پیری میروم سوی جوانیها
دل خود را به فریاد خموشی میکنم خالی
بر یاری که میداند زبان بیزبانیها
دگر امروز از فیض نگاه گرم مهرویان
زبان واعظ ما میکند آتشفشانیها