بس که سودا آورد بازار و شهر و خانهها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانهها
کی گشایش را بود ره در دل فرزانهها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانهها
آن قدر فیضی که صاحبخانه از مهمان برد
میتوان گفت که مهمانند صاحبخانهها
نیست عاقل غیر در بند تعلق را بلد
راه شهر عافیت را پرس از دیوانهها
ساختند آباد دلها را ز گنج اعتبار
با آبادان، الهی خانه ویرانهها
دشمنند آنانکه لاف جانفشانی میزنند
بر چراغت جمله دامانند این پروانهها