واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

با حوادث برنمی‌آیند مال و جاه‌ها

پا نمی‌گیرد پیش تندباد این کاه‌ها

روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست

چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاه‌ها

همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری

غیر بی‌راهی نمی‌آید، از این همراه‌ها

بازی دولت مخور چندین، که مانع نیستند

آفتاب حشر را، این خیمه و خرگاه‌ها

با ستمگر گو چه چشم روشنی داری دگر

از چراغی کان برافروزد ز درد آه‌ها؟

می‌شمارند اهل دنیا فقر را بی‌جوهری

طعن نامردی به مردان می‌زنند این داه‌ها

دل به دنیا می‌دهی و می‌ستانی رنج و غم

می‌دهی نقدی چنین از کف به این تن‌خواه‌ها

ای که دلتنگی ز پستی‌های قدر خویشتن

یوسفی دارد چو حسن عاقبت، این چاه‌ها

خانه چون نبود، اثاث خانه واعظ بهر چیست؟

خانه دل را مکن ویران به این دلخواه‌ها!