بزرگان می کنند از کیسه غیر این تجمل را
که آب از خویشتن هرگز نباشد چشمه پل را
چه لازم در جواب دشمنان تصدیع خود دادن؟
باسکات زبان خصم، فرمان ده تغافل را
بوقت خشم هم، جز نیکی از نیکان نمی آید
که غیر از نکهت گل نیست دودی آتش گل را
کسی بر بردباران هیچگه غالب نمی گردد
نیارد بر زمین هرگز کسی پشت تحمل را
چو سیم و زر شود بسیار، هم از خود فنا گردد
نباشد آتشی جز جمع گشتن، خرمن گل را
به آش و نان توان ایمن ز شر فتنه جویان شد
فرو جز با نمک نتوان نشاندن آتش مل را
نباشد در میان تا نسبت، الفت در نمیگیرد
که با گل آشنایی از پر و بال است بلبل را
مدار امید همراهی ز کس، منزل اگر خواهی
نباشد رهزنی چون کاروان راه توکل را
بجز جانان زبان ناله ام را کس نمی فهمد
نباشد نغمه سنجی همچو گل، افغان بلبل را
سخن واعظ همین بس باشد از فیض پریشانی
که با زلف بتان او آشنا کرده است سنبل را