واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

خواهد گشود عقده دلهای ریش را

در شانه دیده زلف تو احوال خویش را

راضی به کم نگشته پی بیش میدود

نشناخته است خواجه زجدوار نیش را

بر قامت حیات لباس جوانیت

کم داشت تر ز رنگ خضابست ریش را

گوشت ز کار ماند به فریاد خود برس

چشمت ضعیف گشت ببین فکر خویش را

تا کی کنی مذاکره عیشهای دوش

یک بار هم ملاحظه کن روز پیش را

این نفس پیر گبر کجا قرب حق کجا

در خانه خدا نبود ره کشیش را

در پیش دوست دم زدن از خویشتن خطاست

کس با نفس ندیده در آیینه خویش را

ظالم شود فقیر چو نرمی ز حد بری

گرگست گوسفند چو بیند حشیش را

واعظ مباش غافل و محکم بگیر کار

یعنی که واگذار بحق کار خویش را