واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را

جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را

خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی

پنجه خورشید سازد سیلی استاد را

زنده معشوق می باشند از بس عاشقان

نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را

نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد

صیقل از همواری خود جبهه فولاد را

غیر غمخواری نیاید هرگز از آزادگان

شانه گردد، اره گر بر سر نهی شمشاد را

حرف واعظ چون کند در من اثر؟ کز روی سخت

بارها کردم ادب‌ها سیلی استاد را؟