واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را

که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را

عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم

تو کز همواری افگندی به پای کوه صحرا را

نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون

به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را

در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود

زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را

مگر در وسعت‌آباد خیالت سر کند ورنه

نگنجد شور مجنون تو در آغوش صحرا را

شود شاید می فکر ترا مینا دل واعظ

به دست آتش شوقی بده این سنگ خارا را