مده بافسر شاهی کلاه ترک و فنا را
بسر چو ابر بهاری شناس بال هما را
درست نیست دورنگی میان ظاهر و باطن
بگو شکسته نویسند، توبه نامه، ما را
بکف ترا زر و سیم جهان ز بخل نپاید
نگه نداشته کس با فشار رنگ حنا را
کباب کرد مرا یاد نی سواری طفلی
به کف شکستگی پیریم چو داد عصا را
کسی جز اهل صفا، با شکستگان ننشیند
جز آفتاب ندیده است کس خرابه ما را
ز یمن عجز نمودیم، صید طایر مطلب
شکسته بالی ما گشت پر، خدنگ دعا را
کسی بمردم دیوانه هیچ کار ندارد
بس است حلقه طفلان حصار خانه ما را
رخت به درگه حق، دل امیدوار ز مردم
چنانکه بر در مسجد نظر به خلق، گدا را
رود به باد فنا زود مال مردم ممسک
حباب چند تواند نگاه داشت هوا را!؟
بتاب از همه رو سوی حق، که ساخته واعظ
بقبله یک جهتی رو شناس قبله نما را