واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده برگشا

رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ

لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین

صورت حال خود ازین، آینه بدن نما

رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!

خاک سیاه بین چه سان، رفته به جای سرمه ها!

ریخته موی ابروان، گرد عذارها چو خط

کرده ز دیده مردمک، خاک صفت به چهره جا

کرده به رخنه های دل، مور به جای حرص ره

رفته به کاسه های سر، خاک به جای بادها!

در یگانه بوده است، اینکه به خاک گشته گم

چشم زمانه بوده است، اینکه شده است توتیا

آنکه همیشه بودیش،زیر نگین جهان همه

کالبدش بخاک چون نقش نگین گرفته جا

گنبد دخمه بر سرش، جای نشین تاج زر

خاک سیه بفرق وی، نایب سایه هما

نیست بخلوت لحد، مونس وی مگر عمل

کیست بپهلوش بجز، بستر خاک آشنا؟!

رفته ز دست مالها، گشته و بالها قرین

طی شده بیحسابها، مانده بجا حسابها

گفته برمز هر گدا، شکر که شاه نیستم

گفته زبان حال شه، کاش که بودمی گدا!

گوش نمیکند دگر وسوسه های نفس را

واعظ اگر دمی دهد گوش دلی باین صدا