بدر ناهید بزم کیوان جاه
خان فیروز جنگ عبدالاه
چون ز روی شکوه بنشیند
تنگ سازد به دیده جای نگاه
ببر در کوه و شیر در بیشه
شاه بر گاه و ماه در خرگاه
کرد عالی بنا که می ساید
در تواضع به چرخ پر کلاه
بانی و بارگه ندیده چنین
چشم گردون ز بامداد پگاه
غره ماه ها به سلخ رسید
تا ز ایوان او برآمد ماه
قرص خورشید در حوالی او
شب تاری نموده از تک چاه
از ضمیر مدبران قضا
همچو عینک ز نه سپهر نگاه
چشم از چشمخانه برباید
اگر افتد نظر برو ناگاه
از فراخی او امل کوچک
وز بلندی او طلب کوتاه
روح در وی وزد به جای نسیم
عشق از وی دمد به جای گیاه
هرچه عیش اندرو نه، عمر دریغ
هرچه سهو اندرو نه، کار تباه
جز سرا بوستان او نکند
کاروان امید منزلگاه
رفتن راه کعبه حاجت نیست
همه حاجت رواست زین درگاه
گلش از سلسبیل ساخته اند
شسته خاکش به آب عفو گناه
کس به عقبی نظر نمی انداخت
خلد طرحش کشید بردرگاه
روح با آب و گل نمی آمیخت
دهر وصفش فکند در افواه
برنیاید ز موج آب زرش
زورق دیده با هزار شناه
می گدازد ز رشگ شمسه او
شمس گردون چو قرص از درگاه
خضر در جدول کتیبه او
رانده از چشمه حیات میاه
تاب دارد ز حسن تحریرش
بر بیاض جمال جعد سیاه
خسک و خار صحن بستانش
ناف آهو و نیفه روباه
بخت و دولت ستاده بر در او
پیش دربان او شفاعت خواه
گشت از فیض این بهارستان
ملک گجرات پر عیون میاه
آدم از رنج هند می نالید
گفت کو باغ بدر واشوقاه
داد عشرت به ساحتش داده
خان چاکرنواز حاسدکاه
دست صنعت مثال او نکشید
لوح شد نقش و خامه شد کوتاه
هر که بیند شکوه او گوید
وحده لا الاه الا الله
او به گجرات جام می بر کف
ملک جینو ازو مصیبت گاه
او به تدبیر کابل و غزنین
دکن از سهم او به واویلاه
رزمگه پر شود ازو گه کین
یک تن و در جدل هزار سپاه
روز هیجا بعون تمکینش
یک نفر از سپاه او پنجاه
عهد نشاسدش که عنین را
نبود لذتی ز قوت باه
ای همه کس زبون و تو قادر
ای همه خلق پیر و تو برناه
خیز و عز یساق کن که شدست
کار بس صعب و وقت بس بی گاه
ملک تسخیر کن که در راهست
صد ازین عیش و جیش و عشرتگاه
در حضر یاور تو شرع نبی
در سفر رهبر تو عون الاه