نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - یک قصیده

چندی به غلط بتکده کردیم حرم را

وقتست که از کعبه برآریم صنم را

بیخ هوس وصل ببریم که زشتست

خار و خس بیگانه گلستان ارم را

ما و در آسودگی مرگ کزین بیش

زحمت نتوان داد شفا را و الم را

عمریست که همسایه بختیم درین کوی

یک بار ندیدیم در خانه هم را

هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد

انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را

بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم

در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را

تنهایی این بادیه را شور غریب است

مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را

عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد

هر روز شماریست سر زلف بخم را

تا هست غمی شفقت ایام به من هست

آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را

دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس

کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را

کار سر کلکم نکند نشتر فصاد

خونابه کش زخم درونست الم را

تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند

در باز نکردند خرابات و حرم را

برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت

کافر به چه حالست که گم کرده صنم را

غواص که دیدست به بیچارگی من

از دست گهر داده و درباخته دم را

عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن

در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را

در بیع وفای تو من از بس که حریصم

ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را

مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی

مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟

ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش

مهمان طفیلی نتوان بود قلم را

در مدح سپهدار گریزیم که نامش

در وزن فزاید چه سخن را چه درم را

داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است

گر جیب عیارست و گر دست کرم را

بی یاری این نام به منزل نرسد کس

ای ساحل توفان زدگان نام تویم را

هرجا کف راد تو سر بدره گشاید

بر کیسه بماند گره ارباب همم را

در عرض خداوندی تو خواجگی خصم

دیریست که کافر نکند سجده صنم را

در رهگذر قافیه لا نفتادست

تا بدرقه کردست سخای تو نعم را

جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد

صحت به در مرگ نویسند سقم را

اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست

کز سجده تو راست کند پشت بخم را

گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست

کز دیدن تو بیش کند دولت کم را

اسباب جهانبانی تو ساخته گردون

از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را

زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی

از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را

بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو

حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را

دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند

رفتیم که دروازه ببندیم عدم را

بر روی ضعیفان تهی دست گشاده

مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را

تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند

جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را

انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم

برداشتم از سلک خدم کار اهم را

در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم

زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را

عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم

تشریف ز گرد در تو بیت حرم را

قصدم همه این بود که در خدمت معبود

بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را

باز از اثر لطف و عطا انس در تو

از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را

دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست

یک چند چشیدم به گمان شربت سم را

دیدم که همان شکر آلوده به زهر است

لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را

راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت

نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را

کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست

بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را

مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم

کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را

سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »

صبحی که گشودند خرابات قدم را

تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری

او باز ندارد ز زبان شکر نعم را

تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش

غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را

بادا در تو مأمن و ملجای حوادث

سادات عرب را و سلاطین عجم را

اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت

چون از جهت کعبه مقیمان حرم را

بر واقعه بابری و قصه چنگیز

فتح از تو نویسند همایون دوم را