نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

خلوتی خواهم و سودای سر زلف کسی

دم گرمی که چراغی بفروزد ز خسی

از گلم خار به دل می‌خلد افسوس که نیست

پر و بالی که گریزم به شکاف قفسی

شعله از قهر به بال و پر پروانه نکرد

آنچه از لطف کند شهد به بال مگسی

غم و اندیشه مرا زود درآورد از پای

پای برجاتر ازین می‌طلبد عشق کسی؟

بس تنک حوصله‌ام دست و دلی می‌خواهم

که بگیرم به فغان دامن فریادرسی

محملی نگذرد از بادیه ما ورنه

همه در وجد و سماعیم به بانگ جرسی

لاف سربازی ما با تو «نظیری» غلط است

چون تو بر چهره نداریم غبار فرسی