نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

از کم سخنی و سر به زیری

دادیم به خارها حریری

گشتیم ز بندگی خداوند

سلطان شد ایاز از اسیری

مرغان چو نشاط ما ببینند

بر گل نکنند خرده گیری

ناهید اگر به ما نشیند

بهرام نمی کند دلیری

ما را که غذای جان شمیم است

پیوسته کند صبا بشیری

مشگین نفس از خیال یاریم

گرد رخ گل کند عبیری

بردیم به آخرت ز دنیا

دل گرسنگی و چشم سیری

هر دیده و خوانده شد فراموش

الا تو ندیده در ضمیری

چون شاخ خزان فتاده بودم

شد شوق توام عصای پیری

هستی ز وجود تو عدم راست

عزست به هیچم ار پذیری

یک بار «نظیری » خودم خوان

تا شهره شوم به بی «نظیری »