نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱

عشق افسر ز سر جم به اشارت برده

با سپاهی دل محمود به غارت برده

نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت

دل که آن چشم مهندس به مهارت برده

خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف

که گدا نام شه اینجا به حقارت برده

عشق را فایده در کوی زیانکارانست

هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده

عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل

گنج در خانه و دانگی به تجارت برده

بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست

گریه ام از نفس گرم حرارت برده

رو به محراب گریبان تو نتوانم سود

که ز من دیده آلوده طهارت برده

من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو

از من اندیشه معنی به عبارت برده

کرده بر من در افسانه بی سامان باز

قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده

ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق

در وفا مرده و جانان به زیارت برده