بسی الطاف و احسان کرد حیرانم چه دید از من
گلم را خود سرشت و عشق خود را آفرید از من
عنایتهای پنهانیش را گویم معاذالله
به جز از دیگری یوسف که نتوانی خرید از من
خیال او لبالب کرد بیرون و درونم را
به صد شمشیر نتوان یک سر مو را برید از من
سخن شوریده میآید نمیدانم چه میگویم
ترش میبینم آن رو را مگر حرفی شنید از من
بهاری بر سرم بگذاشت و تخمی از گلم نشکفت
همان خاکم که دایم خار کلفت میدمید از من
تقاضا بر تقاضا چون توانم لب فروبستن
در هفت آسمان را عشق میخواهد کلید از من
ز دیگر کشتگان خود را به خون غلتیدهتر خواهم
که در روز جزا مظلومتر نبود شهید از من
به محشر هرکسی کاری و هر یاری و بازاری
من و آهوی صحرایی که دایم میرمید از من
«نظیری» بس ازین آه و فغان دلخراش آخر
به مردم تا به کی آزار دل خواهد رسید از من