ما برق جای نور به کاشانه بردهایم
آتش به پاسبانی پروانه بردهایم
بگرفته خواب دیده بخت و امید را
از بس ز وعدههای تو افسانه بردهایم
با ما اگر خدای کند دشمنی به جاست
کز آشنا پناه به بیگانه بردهایم
این گوشمال درخور ما هست از فراق
نام جدایی تو دلیرانه بردهایم
مستیم، آنچنان که به قصد هلاک خویش
خنجر به خصم و سنگ به دیوانه بردهایم
از سایه خودیم رمان ما رمیدگان
کز کنج خانه گنج به ویرانه بردهایم
حرفی بگو، بپرس، «نظیری» چه محرمی است
حسرت به آشناییی بیگانه بردهایم