نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۵

ز خیل نغمه‌سنجان رفتم و طرز کهن بردم

صداع بلبل کج‌نغمه از طرف چمن بردم

نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد

خس خشکی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم

دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی‌گنجم

بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم

ز بی‌مهری یارانم ازین به یادگاری نیست

که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم

هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می‌بخشید

مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم

به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی‌گردد

شکست خاطری کز بزم آن پیمان‌شکن بردم

فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل

غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم

«نظیری» مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود

لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم