نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲

شب در بتخانه ای را با دو چشم تر زدم

کعبه در لبیک آمد حلقه تا بر در زدم

همچو مرغ تیزپر رفتم به سوی آفتاب

آنقدر کز گرمیش آتش به بال و پر زدم

ظرف من سربسته بود و سیل بخشش تندرو

پر نشد پیمانه ام هرچند در کوثر زدم

داشتم با صاحب منزل ره گستاخیی

نکته بر واعظ گرفتم، نعره بر منبر زدم

فیض صحبت تا سحر نگسست از دنبال هم

تا کواکب سبحه گرداندند من ساغر زدم

داشتم پر زنگ از اندوه حرمان خاطری

صیقلی آیینه را در پیش روشنگر زدم

شمع محفل خفته بود و شوق صحبت رفته بود

آتش افگندم به مجلس بال بر مجمر زدم

همچو خورشید آتش دل بیشتر شد موج زن

آب هرچند از نم مژگان بر آن اخگر زدم

در ره قاتل «نظیری » را فگندم غرق خون

آتشی آوردم و در عرصه محشر زدم