تا عشق چه ها کند به بلبل
بسیار دریده پرده گل
شمشیر مقربان دریده
دیوانه عشق بی تأمل
برتر بود آستانه عشق
از هرچه خرد کند تعقل
جانان خواهی گذر ز کونین
دنیا سیل است و آخرت پل
بر آتش قهرت ار نشانند
دل خسته مدار در توکل
تا چون رخ دلبران برآری
از خرمن شعله شاخ سنبل
بر مور نهاده اند باری
کافلاک نمی کند تحمل
رحمی که ز دست می رود کار
به غرقه جفا بود تغافل
دوری چو تو یوسفی برآید
از جنس توالد و تناسل
در عشق گریز تا بیابی
ملکی که نکرده کس تخیل
بزم تو و آنگهی «نظیری »
از چرخ نمی کند تنزل