لب ساقی روانها، دل چشمه حقایق
لفظ آفتاب روشن، معنیش صبح صادق
از سخت گیری تو، مرتد شود مسلمان
وز راست گویی تو مؤمن شود منافق
چاه ذقن به خوبی معراج ماه کنعان
گیسو کلام ملهم، رخسار حق ناطق
بی جذبه دلیلی از خود نمی توان رست
کاریست با صعوبت عقلی است ناموافق
عونا تجدک روحی یا مظهرالعجائب
اکشف هموم قلبی یا کاشف الدقایق
بی نور تو هیولا صورت نمی پذیرد
لولاک فی وجود مایخلق الخلایق
اصحاب پیش چشمت دنیا و دین نهادند
گوید قبول و ردت زین هر دو چیست لایق
از پیر و شیخ و مرشد کاری نمی گشاید
دریابم از عنایت برهانم از علایق
آخر ترحمی کن بر زاری «نظیری »
مهرت شفای دل ها لطفت طبیب حاذق