جگر به خنده همیسوز و بر کران میغلت
گهر به نکته همیریز و در میان میغلت
ز جعد خویش گلستان نما شبستان را
خیال سبزه و سنبل کن و بر آن میغلت
اگر چو نخل مرادم به بر نمیآیی
چو آرزوی دلم در میان جان میغلت
ز درس و مدرسه کاری به نقد نگشاید
پیاله میکش و بر فرش گلسِتان میغلت
مثال نکتهٔ سنجیده بیاثر تا چند
گهی به لغزش مستانه بر زبان میغلت
معاندان به سنان میزنند و میگذرند
به خاک معرکه مجروح و خونفشان میغلت
خدنگ طبیعت این قوم برنمیتابند
همین که پَر ز تو یابند چون کمان میغلت
نیافتیم «نظیری» کسی تو گر یابی
پیش چو باد همیگیر و بر نشان میغلت