آن که غایب از نظر گردید درمییابمش
هرگه از خود بیخبر گردم خبر مییابمش
جلوه سرو و فریب نرگسم دل میبرد
سوی بُستان میروم کآنجا اثر مییابمش
گوییا شرط وفاداری به سر خواهد رساند
بیشتر حاضر به هنگام خطر مییابمش
چون توانم غافل از مژگان خونریزش شدن
من که دایم بر سر رگ نیشتر مییابمش
هیچ نتوانم سر از فرمان او برتافتن
کز رگ گردن به خود نزدیکتر مییابمش
هیبت شام فراق او نرفتست از دلم
روز فیروز که آید از سحر مییابمش
در جوانی معتکف گشتم به پیری کوچهگرد
آنچه در خلوت ندیدم در گذر مییابمش
گوییا طول املهای «نظیری» کم شده
اندکی در چشم مردم مختصر مییابمش