سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

دلبرا! تا نامهٔ عزل از وصالت خوانده‌ام

ای بسا خون دلا کز دیده بر رخ رانده‌ام

بر نشان هرگز ندیدم بر دل بی‌رحم تو

گر چه هر تیری که اندر جعبه بُد بفشانده‌ام

ظن مبر جانا که من برگشته‌ام از عاشقی

یا دل از دست غم هجران تو برهانده‌ام

زان همی کم‌تر کنم در عشق فریاد و خروش

کآتش دل را به آب دیدگان بنشانده‌ام

حق خدمت‌های بسیار مرا ضایع مکن

زآن که روزی خوانده بودم گر چه اکنون رانده‌ام

هم تو رس فریاد حالم حرمت دیرینه را

رحم کن بر من نگارا ز آن که بس درمانده‌ام